اشعار فریبا یوسفی

  • متولد:

دیروز من تویی، فردای تو منم / فریبا یوسفی


فصل نشاط توست، خوش باش دخترم
تا گریه می‌کنی، من رنج می‌برم

دنیای وحشت است، دست مرا بگیر
با من کمی بجوش، با من که مادرم

با من بیا ببین، فردا چگونه است
از من بپرس، من! من آشناترم

گاهی مرا ببر با خود به کودکی
نگذار بپّرد آن حال از سرم

دیروز من تویی، فردای تو منم
آیینه ی همیم، بنشین برابرم

جایی که زنگ نیست، جای درنگ نیست
در بی‌نهایتی بنگر که بنگرم

جز بی‌غباری‌ات، آیینه‌جان من!
هرگز نبود و نیست دلخواهِ دیگرم

گاهی به اشتباه، گاهی به اشک و آه
با هیچ‌یک نخواه، یک دم مکدرم

فرداست مقصدش، این رود می‌رود
تو روز اولی، من روز آخرم
 
620 0 3

فقط یک پنجره کافی ست تا خورشید برگردد / فریبا یوسفی

 نه خوابم می برد نه می برد مرگم به بیداری

به این حال معلق تا کی ام بیدار می داری؟

 

فقط یک پنجره کافی ست تا خورشید برگردد

به این شب های سیمانی و ساعت های دیواری

 

 

هوا ! گاهی هوا ! گاهی هوا ! گاهی هوا ! گاهی

نفس بفرست ! مُردم آه ! از این آه ِ تکراری

 

برایم چشمگی کن تشنگی را از لبم بردار

بجوش آنگاه شعری باش _ رودی جاودان جاری_

 

نه تقویم و نه تاریخ و .. زمان یک برگ یک برگ است

زمین یک فصل یک فصل است با آینده ی تاری ...

 

که خواهد برد با هر فصل ما را رو به خواب مرگ

که خواهد برد با هر مرگ ما را رو به بیداری..

1616 0 3.67